فکر کردم چقدر عجیب!

معصومه زمانی
lord_masoomeh@yahoo.com


ظهر بود . آروم به طرف اتاق مادرم رفتم . بااحتیاط دستگیره ی در رو پایین آوردم . خواب بود.
رفتم بیرون و بدون صدا در رو بستم . رو نوک پا به طرف اتاق خودمون رفتم . در رو باز کردم . خواهرم هم خواب بودن . به طرف کوه لباسهای روی زمین رفتم . پلیور بافتنی سورمه ای و یقه هفتی رو از وسطشون بیرون کشیدم . شال چهارخونه ی قهوه ای رنگی رو هم ازکشو در آوردم .
انداختمشون روی شونه ام و از اتاق بیرون اومدم . در رو با آهسته ترین حرکتی که در خودم سراغ داشتم ، بستم .
پلیور سورمه ای رو پوشیدم . تا یک وجب بالای زانوهام میرسید ـ قبلا مال برادرم بوده ـ . شال رو روسرم انداختم و از پشت گرهش زدم . به طرف در خونه رفتم . بازش کردم و رفتم بیرون .
از راهرو به سرعت گذشتم . در ساختمون رو باز کردم و پشت سرم کوبیدم .
همونطور که گفته بود ؛ حتی یک نفر هم تو خیابونها نبود . سپوری که هر روز تو کوچه ها پلاس بود هم نبود .
بیست دقیقه طول کشید تا پیاده به ایستگاه اتوبوس توی بزرگراه برسم . اتوبوس خالی بود . دراش باز بودن و سوییچش کف اتوبوس افتاده بود . رفتم تو . خم شدم ، سوییچ رو برداشتم . رو صندلی راننده نشستم . سوییچ رو تو قفلی که به نظر میومد برای همین کار باشه فرو بردم . نگاهی به اطراف انداختم . هیچ ماشینی توی بزرگراه نبود ؛ دقیقا همونطوری که گفته بود . سوییچ رو تو قفل چرخوندم . با اینکه حتی از کاربرد دنده ها خبر نداشتم ،ولی مطمئن بودم که خوب میرونم . اتوبوس صدایی کرد . فرمون رو چرخوندم . راه افتاد . بزرگره در اختیارم بود . سرعتم رو بیشتر کردم . به راحتی فرمون رو اینور و اونور میچرخوندم . مثل اینکه چند سال است که راننده ی اتوبوسم .
مدتی بعد به مقصد رسیدم : انقلاب موزه ی هنرهای معاصر. در اتوبوس رو نبسته بودم . موقع رانندگی هم همینطور باز بود . سوییچ رو در آوردم . انداختم کف اتوبوس واز در پریدم بیرون .
درموزه باز بود . رفتم تو . توموزه هم کسی نبود . نگاهی به دور و برم انداختم . دیدمش . سرش رو از سوراخی بالای دیوار ( در ارتفاع چهار ـ پنج متری ) بیرون آورده بود . با همان قیافه ی جدی و احمقانه ی همیشگی نگاهم میکرد . مثل من شال چهار خونه ی قهوه ای انداخته بود سرش ولی پشت سرش گره نزده بود . پرهای شال از دو طرف صورتش روی دیوار آویزون بودن.
گفتم : از کی اینجایی ؟
جواب نداد.
بهش زل زدم از جاش تکون نخورد . روم رو برگردوندم . کمی در امتداد راهرو مارپیچ پایین رفتم . وارد اولین گالری شدم . مثل همیشه که دیدن گالری ها برام غیر منتظره بود ، از دیدن گالری جا خوردم . حدود ده پونزده مجسمه ی قالب گچی از آدم (درست اندازه ی خود آدم )
از پاها از سقف آویزون بودن . با احتیاط از لابه لاشون رد شدم . از گالری اول بیرون اومدم .
توی گالریهای دیگه تک و توک کار دیدم . وقتی از راهرو گذشتم تا به آخرین گالری ها سر بزنم ، جا خوردم . چاقوهای گوشت بری خونی از سقف آویزون بودن . کمی جلوتر وقتی چاقوها روی سقف تموم شدن ، با تعداد زیادی دست قالب گچی روبرو شدم . دستها از مچ به بعد بودن . انگار می خواستن چیزی بگیرن . شایددست من ،شاید یک وسیله ، شاید هوا . حالتشان طوری بود که انگار کمک می خواستن یا میخواستن کمک کنن . شاید میخواستن گوشه ای ـ
از لباس کسی رو که با آرامش لب دره ای ایستاده رو بگیرن. همه ی انگشتهاشون منقبض بودن .

گالریهای آخر چیزی نداشتن . حالا سر از پایین راهرو مارپیچ در آورده بودم . قبل از شروع
نرده های راهرو و در امتداد آنها ، حفاظهای زنجیری وصل کرده بودن . کسی حق نداشت به محوطه ی حوض روغنی وارد بشود. نگاهی به حوض انداختم . منبع مستطیلی به ارتفاع نیم متر از زمین که روغن ( شاید گازوئیل ) داخلش همه چیز اطرافش رو در سطح سیاه و شفاف خودش بازتاب میداد . سرم رو بالا بردم . جا خوردم . به جای قطعات شکیل رنگیی که همیشه با نخ نامرئی بالای حوض آویزون بودن ، یک مجسمه ی قالب گچی از آدم با بدن لَخت و افتاده از طناب سفید و کلفتی که به سقف وصل بود آویزون بود . طناب دور گردنش بسته شده بود .
از حوض روغنی دور شدم .
به طرف راهرو دستها و چاقوها برگشتم . روبروی دستها ایستادم . یکی از دستها رو با انگشتهای منقبض و کشیده لمس کردم . دست رو محکم گرفتم . مدتی تو همون حالت موندم . دست رو ول کردم و به طرف رهرو مارپیچ رفتم . اینبار بدون تامل بالا رفتم .
به جای اولم برگشتم . نگاهم به تابلوهای روی دیوار افتاد . برگشتم نگاهش کردم . هنوز سرش از تو سوراخ بیرون بود و من رو نگاه می کرد . شال چهار خونه ی قهوه ایش داشت از رو
شونه هاش میفتاد . برگشتم . روبروی یکی از تابلوها ایستادم . دستی روی شونه ام حس کردم . خواهرم بود : موزه داره تعطیل میشه، بیا بریم . الآن میان بیرونمون می کنن !
نگاهی به اطرافم انداختم . حس کردم چشمها م داره از حدقه بیرون میزنه . خواهرم به طرف در موزه رفت . کمی ایستادم . به نقطه ای خیره شدم . با قدمهای سریع به طرف در رفتم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32552< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي